پنجره اي به سمت كوچه

مهدي باتقوا
mehdibataqva@yahoo.com

رفته بودم حمام تا خودم را بشويم. پنجره ي كوچك حمام كه به كوچه باز مي شد را باز كردم.
- ما هم با ماشين رفتيم.
- پس حسابي شلوغ بود.
- اوووَ ه .همه جور آدمي رو دعوت كرده بودند.انگار تعزيه اومده بوديم. فاميل عروس خانم جمع شده بودند يه گوشه اي و يكي از دختراشون دبه ورداشته بود و دامبو دامب مي زد.
- خاك بر سرش.
- آدم احساس حقارت مي كرد. يه پيرزن مچاله هم وايستاد به رقصيدن . من نمي دونم اينهمه رقص رو از كجاش در آورد. رقص كه چه عرض كنم، انگار مارمولك رفته بود تو پاچه اش.
- احمدآبادي ها همينجوري ان.
- مگه احمد آبادي ان؟
- وا. مگه نمي دوني؟ شوهرم يه دوست داره مال همون جاس. البته اين دوستش آدم باسواديه. باباش اونجا معلم بوده اون بنده خدا هم همونجا موندگار شده. آقا مجيد مي گه اين طايفه كارشون خيلي حرف داره. مخصوصا زنا و دختراشون كه بدتر. مي گه مرداي احمد آباد زمستون كه كشاورزي ني مي آن شهر به فعلگي. برا همين حال دخترا و زناشون بده. مرد نديدن.
- آخه قيافه هم ندارن همه بلا استثنا دماغاشون باد كرده بود. انگار يه لامپ دويست وسط صورتاشون كاشتن. صورتا سوخته. ابروها كلفت. لباساشون مايه آبروريزي…
- آقا مجيد دوست شوهرم ميگفت اونجا عادت زناشون اينه كه لباس گل دار درشت قرمز بپوشن. مي گفت يه روز يه گاو دنبال يه دختراشون گذاشته بود.
- چرا؟
- مگه تو تلويزيون نديدي اين گاو بازا دستمال قرمز دستشونه جلوي گاوا تكون مي دن؟
- آره. ديده ام. راس گفته درست عينهو اين گاو بازا لباس پوشيده بودن. تنشون هم گند طويله و گاو و گوسفند مي داد.
- عروس رو خوب آرايش كرده بودن؟
- آخه اونم از خودشون بود. كون گوساله رو خدا بايد سوراخ كنه.
- مگه زشته؟
- قربون زشت. پوست سياه. روژ قرمز ماليده بودن رو لباش. لب نگو عينهو دمپايي ابري. چشما ريز.ابروها نازك. يه مژه مصنوعي گذاشته بود نيم متر. وقتي نگام مي كرد انگار عزراييل اومده جونمو بگيره.
- خدا نكنه.
- به خدا. خوب شد نبودي.
- حالا چطور شد شما رفتين؟
- از آقا رضا خانَم بپرس. اونو كه مي شناسي. يه دنده و لجباز.گفت الا و للله بايد بريم. منم گفتم باشه ولي آخر شب كه برگشتيم خونه هرچي اومد طرفم محلش نذاشتم و هلش دادم اونور.
- خوب كاري كردي. با مرد لجباز بايد كم محلي كرد.
- آره خلاصه يه عروسي ي زورزوري رفتم كه نه فاميل دوماد به دلم نشست نه عروس.
- آقا هوشنگ كه خيلي چشاش هرز بود پس چرا رفته يه دختر آكله گرفته؟
- نمي دونم. مردا رو خدا مي شناسه.عروس كه صد كيلو ناز و عشوه ريخت اون شب. تا رونما نگرفت بله رو نداد.
- چي؟
- يه سرويس طلا.
- بله. دختر دهاتي هم بهتر از من و تو بلده ناز كنه. با مردا هرچي بيشتر ناز كني ،بهتر سواري ميدن.
- والله ناز من كه خريدار نداره.
- منم كه ديگه اوضاعم رو بهتر مي شناسي.
- من دلم از اين مي سوزه كه يه دختر زشت دهاتي اينقده شانس داره اونوقت من و تو كه جد در آبادمون شهري بودن بايد شوهرامون اينجوري باشن.
- ولي يه چيزم هستا. من كه حاضر نيستم بوي آقا هوشنگ هم به دماغم بخوره .نكبت.ولي خوب تو هم درست مي گي . اين چيزا شانس مي خواد. پيشوني مي خواد.خدا به يه نفر قيافه مي ده به صد نفر پيشوني.
- من كه يه بند انگشت پيشوني هم ندارم.
- شامش چي بود؟
- نپرس كه همه جام مي سوزه. سه نوع غذا. مرغ و كباب و ماهي.
- ماهي؟
- به خدا قسم حاضرم شرط ببندم يه كدوم از آدمايي كه اومده بودن تا حالا تو عمرشون ماهي نخورده بودن.
- چرا؟
- ماهي رو درسته مي كردن تو دهناشون بعد تازه يادشون مي افتاد تيغاشو در بيارن. دهنشون رو نيم متر باز مي كردند بعد تيغ ماهي رو تف مي كردند كف دستشون .
- اَه… تو هم وايستاده بودي نيگاشون مي كردي؟
- من؟ تا اين صحنه ها رو ديدم از سر سفره رفتم كنار و رفتم مردونه سوئيچ ماشين رو از رضا گرفتم و نشستم تو ماشين.
- به رضا مي گفتي.
- مرتيكه مست بود.
- به خدا قسم اگه شوهر من مست كنه تا چهل روز تو خونه راش نمي دم. يه بار با دوستش آقا مجيد اومدن خونه و بساط عرق خوري شون رو علم كردن. بنده خدا آقا مجيد يه ته استكان خورد و كنار نشست.اما سعيد اونقدر خورد كه بالا آورد رو قالي. از اون روز تا حالا ديگه نذاشتم عرق بخوره. من تعجبم اين زهر ماري رو چه جوري مي خورن؟
- آره واقعا مزه زهرمار مي ده.
- خوب؟
- آره. من نشستم تو ماشين. بعد از چند دقيقه
- چند دقيقه!!؟
- نمي دونم شايد يه دقيقه هم نشده بود كه مادر عروس اومد طرفم و كوفت رو شيشه. شيشه رو پايين كشيدم
- پياده نشدي؟
- نه
- خوب كاري كردي. بالاخره بايد مي فهميد
- آره نيومدم پايين و فقط شيشه رو كشيدم پايين.ولي كاشكي اومده بودم پايين.
- چرا؟
- دهنش رو داده بود تو ماشين و
- گند سير مي داد؟
- قربون بوي سير.الان هم كه يادم اومد حالم داره به هم مي خوره.
- چي گفت؟
- شروع كرد گفت چرا شام نخوردي چرا اومدي تو ماشين شامت رو بيارم همين جا بخوري. منم هيچي حوابش رو ندادم. هي سرو رو بر مي گردوندم و يه نفس عميق مي كشيدم وتا يه دقيقه نفس نمي كشيدم.
- آخرش؟
- هيچي… گفتم رژيم دارم شام نمي خورم و رفت.
- الان چند كيلويي؟
- يه ماه پيش وزن كردم شصت و سه تا بودم.
- الان چاق تر شدي. قبول داري؟
- نمي دونم. يهخ كم فقط شكم اوردم.
- برو سونا يه هفته اي آب مي شه.
- بعد از سزارين ديگه خجالت مي كشم برم سونا.
- (قدسي) زن تيمور سزارين كرده بود ولي با ليزر عملش كرده بودن.
- اون قدسي خانم زن تيمورخانه،من فريبا دربدر زن آقا رضا صافكار.
- برو ليپو ساكشن.
- مي ترسم.
- ترس نداره.يكي از دوستام رفته بود،حالا شده عينهو ني قليون.
- كي؟ عذرا؟
- نه.گفته به كسي نگم.
- آره عذرا جرات اين كارا رو نداره. منصوره؟
- نه بابا اون كه شوهرش هرچي در مي آره مذاره سر وافور.
- مي دونم كي رو مي گي…
- كي؟
- هانيه.
- كدوم هانيه؟
- زن جعفر.
- مي دوني كي؟
- هان؟
- هانيه زن صادق.
- زن صادق!!؟
- آره به خدا. وقتي گفت دود از كله ام بلند شد.
- خاك بر سر من كنن كه اندازه اون غربتي هم عرضه ندارم.
- اون غربتي؟ حالا برو نيگاش كن.اگه جواب سلامت رو داد كلاتو بنداز رو هوا. ماشين سوار مي شه.
- ماشين؟!!
- بله
- مگه گواهينامه داره؟
- برادر شوهرش افسر راهنمايي رانندگيه.
- هانيه دختر حاج حيدر پوستي. به به. چقدر دوره زمونه عوض شده.
- راستي سريال ديشبي، اونجا كه پسره اومد تو خونه، دختره چي پشت در بهش گفت؟
- كجاش؟
- همونجا كه پسره اومد تو. وسطاي سريال. دختره هم پشت در بود.
- دوستات زنگ زدن؟
- نه بعدش… اونجا رو ديدم كه گفت دوستات زنگ زدن بعد پسره رفت تو دستشويي.
- آهان…. دختره گفت واظب باش چشمهات راس بگه…
- ها ا ا ا ن… من شنيدم مواظب باش چكهات پاس بشه… از بس دانيال شلوغ مي كنه نمي ذاره سريال ها رو خوب ببينم.
- چند قسمت ديگش مونده؟
- تو يه مجله خوندم كارگردانش گفته بود سي و نه قسمتيه. اما الان قسمت سي و سومشه اما هنوز قدرت برنگشته
- اينا اينقدر واردن كه تو همون قسمت آخرش سرو كله ي قدرت پيدا مي شه و نيما هم با منا ازدواج مي كنه
- واي كه من چقدر از اين منا بدم مي آد.
- دختر خوبيه كه
- آره قشنگ هم بازي مي كنه ، چشما هم خيلي معصومه ولي زياد ادا در مي آره.
- عزيزم من ديگه بايد برم.
- پس صبر كن من اين كاسه رو بشورم و بهت بدم.
- نه بعد بده دانيال برام بياره. ولي تورو خدا دعاش كن. بنده خدا چشماش هم داره بيناييشو از دست ميده.
- من اين چند روزه آخر نمازم خيلي براش دعا كردم. ان شاء الله كه نذرت قبول باشه. ان شاء الله كه خدا به حق سر بريده ي امامن حسين و ناله هاي زينب شفاش بده.
- ان شاء الله…
- كي آش رو پخته؟
- معصومه خانم
- بايد بهش مي گفتي روسري اش رو محكم ببنده… بيچاره موهاش مي ريزه
- زياد نيومد كنار ديگ. فقط دستور پخت مي داد.
- آره دستور زياد مي ده. خودش رو هم استادمي دونه ها. هيچكس رو هم قبول نداره.
- چرا؟
- يه بار بهش گفتم سير و سرخ كن و به آش بزن گفت من اوستام، بهتر از تو هم بلدم. منم گفتم به من چه. چه افتخاري هم مي كنه. مردم دكتر و مهندسن ادعاشون نمي شه اين ديگه مي گه من اوستاي آش پختنم.
- من بايد برم
- برو عزيزم
- پس دعا يادت نره
- نه… امشب تو مسجد هم به زناي جلسه مي گم يه امن يجيب يراش بخونن.
- قربونت… خداحافظ
- سلام برسون… راستي اگه آش زياد بود يه كاسه هم بيار ببرم برا عاطفه
- باشه
صداي بسته شدن در كه با صداي موتور سيكلتي قاطي شد ،پنجره ي كوچك حمام را بستم و ته سيگارم را انداختم توي سنگ توالت و شير آب گرم و سرد را باز كردم…
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32103< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي